قسمت ششم داس تان...
سنگدل ترین ها روزی عاشق ترین ها بوده اند....





به رغم ابراز ندامت از گناه نکرده ، دو سه روزی با اخم و تخم تمام اطرافیان رو به رو بودم ، جز پدرم ... که عجیب به نظر نمی رسید! ابوی آدم عبوسی نبود ولی خیلی هم لبخند نمی زد ... مگر وقتی که همه با من  بداخلاقی می کردند!!:|

در یک عصر مطبوع پاییزی ، ساک و وسایلم را جمع و جور کردم به مقصد زمین فوتبال سر کوچه که تمام غصه هایم را آنجا فراموش می کردمدر کنار دوستان کودکی!!:).... البته تمام اعضای خانواده ام متفق القول آنها را "علاف" می نامیدند که خداوکیلی پربیراه هم نبود!!

هنوز به در خانه نرسیده بودم که مادر با هم جمله ی تهدیدی _سوالی آشنایش پرسید :

((کجـــــا؟؟!)):|

جواب از دهانم خارج نشده بود که ادامه داد :

((سالاول مهندسی برق و فوتبال؟؟!))

راستش قبلا جمله های مشابه این زیاد شنیده بودم :

((سال دوم ریاضی و بدنسازی؟؟ سال سوم ریاضی و کشتی؟؟ پیش دانشگاهی و پینگ پنگ؟؟)) :|

همیشه دوست داشتم بدانم در سالهای مختلف تحصیلی رشته های علوم تجربی و انسانیچه ورزشهایی ممنوع است ، تا لااقل بر این مبنا انتخاب رشته کنم رشته کنم . در همین فکرها بودم که ادامه داد :

((پدر تو اتاقش منتظرته!))

همان موقع بود که فهمیدم  لبخندهای این چند روز پدر از سر دلسوزی بابت بدخلقی بقیه نبود ، بلکه مقدمه ای بود برای تشکیل یکی از همان کلاسهای درس زندگی .... که اتفاقا بنده همیشه در آن شاگرد کودنی بودم..! :|

در زدم و رفتم توی اتاق و سلام کردم. پدر که عینک روی چشمش بود و طبق معمول داشت جدول حل می کرد ، با مهربانی جواب سلام داد :

((سلام بابا))

در این فکر بوم که اخیرا از من خبط و خطای آنچنانی سر نزده بود ، سر و ته قضیه ی مهران هم که تقریبا هم آمده است ، و به طور کلی پدرم اصلا در این موارد به من رو نمی دهد ، پس هدف از تشکیل این نشست محرمانه چیست؟؟؟

ابوی همانطور که سرش پایین بود و مشغول حل جدول ، پرسید :

((نام کاسیاس دروازه بان رئال مادرید ، چهار حرفی))

جواب دادن به این سوال برایم به سادگی نوشیدن یک لیوان آب خنک گوارا بود ، ولی چون تاکتیک هایش را می شناختم حدس  زدم که اگر پاسخ بدهم،لابد برای چندصدمین بار می خواهد پیشنهاد کندبه جای حفظ کردن نام این اراذل،درس بخوانم.

پس با آنکه شجره نامخه اش را هم حفظ بودم ، عرض کردم :

((نمی دونم!!)) :|

چند لحظه گذشت و پدر گفت :

(( ایکر...))

و ادامه داد :

(( ایکر کاسیاس....ایناهاش ، عکسشم اینجا گذاشتن...چقدرم جوونه !))

اوضاع مشکوک بود . ابوی داشت راجع به فوتبال با خیر و خوشی و بدون بد و بیراه حرف می زد :

(( اینا باید زود ازدواج کنن....ورزشکاری که زود ازدواج کنه ، حاشیه نداره!))

وقتی کسی راجع به ورزش حرف می زند ، من حناق می گیرم اگر اظهار نظر نکنم .... از این رو شروع کردم به تایید این صحبت ها و پدر ادامه داد :

((نه تنها ورزشکارا ، هرکسی شرایط ازدواج داشت ، باید زودتر ازدواج کنه . ))

شستم خبردار شد که این حرف ها یک ربطی به ماجرای خانم اسکندری دارد. البته ناراحت  نبودم از باز شدن سر این صحبت ، چون پدر و مادرم تنها کسانی بودند که ممکن بود حقیقت آن اتفاق را درک کنند...بااین تفاوت که پدر معمولا اجازه حرف زدن هم به من می داد!اما با شنیدن این  جمله که:

((اصلا نمی خوام در مورد اون اتفاق ها حرف بزنی.))

امیدهایم را نقش برآب کرد و ادامه داد که:

(( بدون شک کاری که تو انجام دادی خیلی اشتباه بود... ولی به هر حال ، گذشته ها گذشته ، من شرایط تو رو درک می کنم . تو حالا یه دانشجویی که حق داری به تشکیل خانواده فکر کنی و مطمئن باش من کمکت می کنم .)):|

و بعد یک عالمه نصیحت و مثال و خاطره راجع به محاسن ازدواج های سنتی .....

واقعا فکر نمی کردم روزی پدرم در مورد ازدواج با من حرف بزند. حتی تصور داماد شدنم ، برای خودم هم خنده دار بود ... 

معمولا این کلاسهای درس زندگی پدر ، بعد از خرابکاری های کلان بنده تشکیل می شد !!!! :|.....از این رو من همیشه سرافکنده و شرمسار مرخص می شدم و حتی در خلوت خودم هم جوابی برای حرف های ابوی نداشتم !!! :| ..... اما این بار سه تفاوت عمده با دفعات قبل وجود داشت :

نخست آنکه خدا وکیلی خرابکاری مذکور از ناحیه من سر زده بود... دوم اینکه با محاسبه حدودی ضریب زاویه سگرمه های ابوی ،می شد تخمین زد خیلی از دست من عصبانی نبودند و سوم و مهم تر از همه آنکه من این بار احساس سرافکندگی نمی کردم...ولی هین جمله:

((مطمئن  باش من کمکت می کنم))

پدر حسابی نگرانم می کرد.اساسا ژن کمک رسانی اجباری به آدم هایی که اتفاقا هیچ مشکلی ندارند، در خانواده ما به طرز آزار دهنده ای موروثی است و عزیزان تا با دست خود ، طرف را توی هچل نیندازند ول کن معامله نیستند !!!!!!!!:|

به عنوان نمونه ، همیشه نمره ی امتحانات انشای من از آن انشاهای هفتگی ای که پدر به اصرار به جایم مینوشت بیشتر می شد .:|..........همین چند روز پیش هم ، ابوی به یک بنده ی بخت برگشته ی خدا که خودش داشت به خیر و خوشی ماشینش را پارک می کرد ، به زور فرمان داد که نهایتا منجر شد به ابتلای نیمی از جوانان کوچه به دیسک کمر ، به علت خارج کردن خودروی آن عاغا از جوب کنار خیابان !!!!!!!!!!!!!!

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






. <-TagName->
.... یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:, .... 8:9 .... saba....